بهار خواست گياهت شِکُفتَني بِشَوَدلباسِ جنسِ گناه تو! شُستني بشود که راه و چاه تو از هم جدا نشد!؟ مي خواست...برادرانگي ات با تو ناتَني بشود«يَحولُ بين تو و قلب تو!»* مگر که دلتبه اين بهانه به دنيا نَبستني بشودکه ساده دل بِکَني؛ بسته بندي اش بُکُنيو چسب قرمز رويش «شکستني!» بشودأعوذُ مِن «مَنِ» آن روي سکه ات، برخيز!که اين مُراحم با نقطه! رفتني بشوددوباره چشم به هم مي زني، ببار! ببار!شکوفه هاي نگاهت شکفتني شده است!